رفتن به نوشته‌ها

زنمرگی

 نوشته‌ای از سپیده یلانی

اکسپرسیون ۱

تلگرام را باز می کنم می‌بینم پیامی از مصطفا صمدی دارم رویش با انگشتم ضربه می‌زنم و چشمم به پی دی اف کتاب می افتد‌. هیجان زده رویش کلیک می کنم شروع به دانلود شدن می‌کند. سخاوتمندی اش را در دلم تحسین می کنم؛ پی دی اف کتابی که در پستی دیروز نوشته بود “به زودی منتشر می شود” امروز برایم فرستاده است. خوشبختانه دانلودش خیلی وقت نمی گیرد؛ کتاب را باز می کنم. زمینه طرح جلد کتاب یاد آور نقاشی مشهور ادوارد مونک به نام “جیغ” است شخصیتی که در تصوير به چشم‌می‌خورد چادر برقع به سر دارد و دستانش را بر روی گوش هایش گرفته است. برقع به نماد اسارت و انزوا برای زن افغانستانی تبدیل شده که چون سلولی انفرادی او را از ماحولش جدا می سازد ‌و به او اجازه نمی دهد که بتواند با دیگران ارتباط بر قرار کند، به او اجازه نمی دهد که خودش باشد و به حیث انسانی مفید در‌جامعه نمایان شود. در واقع نماد عقب ماندگی و ناتوانی و نبودن است. در نقاشی ادوارد مونک دو نفر دورتر از سوژه اصلی حضور دارند اما در این طرح جلد تنها زنی در اسارت برقع به چشم می خورد و فضایی ملتهب و وحشت زده. تمام عناصر موجود در تصویر نابودی و نا بسامانی را جیغ می کشند. نام کتاب زنمرگی است. ترکیب بدیع و تفکر برانگیزی که دو پدیده انکار ناپذیر را در خود جمع کرده زن که زندگی‌بخش به انسانهاست حال با کلمه مرگ همنیشین شده است. مرگ پدیده ای که زنان امروز افغانستان‌ دارند با تمام وجود آن را تجربه می کنند آن را زندگی‌ می کنند. خیلی توان فرساست که چنین کش دار مرگ را زندگی کنی. مثل مرده‌‌های هفت هزار ساله حق شهروندی نداشته باشی حق فعالیت اجتماعی سیاسی نداشته باشی، مانند مرده‌ها نتوانی درس بخوانی، کار کنی، پارک بروی، موسیقی گوش بدهی، باشگاه ورزشی بروی، حمام گرم در سرمای زمستان تجربه کنی، پیشرفت کنی افتخار رقم بزنی امیدوار باشی و… همهٔ ویژگی‌های مشترک با مرده ها را دارد اما وضع مرده‌ها صد شرف دارد بر حال و روز زنان زنده به گور شده افغانستان. لااقل مرده‌ها مجبور نیستند جارو کنند، رخت بشویند، غذایی بپزند که از زهر به کام شان تلخ تر است مجبور نیستند هر شب مرد گرد و خاک زده و غمگینی را تحمل کنند که یک تنه دارد زیر بار مخارج زندگی کمرش خم می شود مردی که شرمنده دخترانش است که نمی تواند آنها را با سواد کند نمی تواند دل شان را خوش بسازد، نمی تواند نگران فردا نباشد فردایی که حکومت هیچ برنامه ای برای ارتقای کیفیت زندگی مردم ندارد برای افزایش سوادشان، برای اقتصاد، و هزار ‌ و یک کوفت و زهرمار دیگری که انسان امروزی ضرورت دارد. مردی که اعصابش سیر و سرکه واری دارد در میان ناملایمات روزگار می‌جوشد و خشمش را نثار زنی می کند که نمی داند چرا خدا او را خلق کرده. آری مرد‌ه ها این امتیاز را دارند که مجبور نیستند انسان های افسرده و پریشان اطراف شان را تحمل کنند. آنها مجبور‌ نیستند هر روز با یک خبر جدید در مورد جنایت، خودکشی، تیر باران شدن، وضع محدودیت، فرزند فروشی کلیه فروشی و… قلب شان آتش بگیرد و روح شان شکنجه شود.
زنان این سرزمین دو سال است که مرده اند اما فقط برنامه کفن و دفن شان ظاهرا به تعویق افتاده. البته مردان هم وضع بهتری از زنان ندارند.
شناسنامه کتاب می خوانم مقابل کلمه ناشر نوشته: نشر غوغا نام انتشارات‌ را قبلا نشنیده بودم. انگشتم را بر روی صفحه مبایل می کشم تا وارد متن کتاب شوم چند صفحه را بررسی می کنم سفید است هر چه انگشتم را رو به بالا حرکت می دهم با صفحات سفید بیشتری مواجه می شوم که تنها نام نویسنده و صفحه در آن درج است. ذهنم از مواجهه با کتابی سفید غافل گیر شده است. حرکت انگشتم نا خودآگاه سریعتر بر روی صفحه مبایل حرکت می کند حس کسی را دارم که ناگهان با جسد بی جان عزیزترین فرد زندگی اش مواجه شده و با سرعت دارد او را تکان می دهد و التماس می کند که فقط یک جمله بگو فقط یک جمله و چنین خاموش و سریع ۱۰۰ صفحه کتاب به اتمام می رسد و قطرات درشت اشک از گونه هایم بر روی صفحه مبایل فرو می غلتد. گویا با حقیقی ترین تصویر‌ خودم مواجه شده ام. من نوعی که مرده ام و حرف زدن و شعر سرودن در موردم معنا و سودی ندارد.
چنین برای سوگواری‌ام صفحات باید طولانی سکوت کننند چنان که جهان سکوت کرده و حتی خدا سکوت کرده است.

اکسپرسیون ۲

چرا من انتظار داشتم که در این کتاب شعری بخوانم مگر غیر از این است که حتی در دلنشین ترین شعری که در مورد انسان امروز افغانستان گفته شود شاعر کاری غیر از زیباسازی فاجعه انجام نداده است؟ مگر درد بیش از ۳۰ میلیون انسان اسیر و تحت ستم در واژه و تصویر می گنجد که شاعری بخواهد آن را ماده آفرینش شعرش فرار بدهد؟ به قول آدرنو بربریت است که ما بخواهیم در مورد چنین فاجعه ای شعری بنویسیم.

اکسپرسیون ۳


ساختار این کتاب آگاهانه و خلاقانه برای اعتراض علیه وضعیت تنظیم شده است شاعر با ننوشتن ‌و صفحات خالی چاپ کردن خواسته سکوت را معنامند بسازد و عمق فاجعه را نشان بدهد.سفیدی که گویای حال روز سیاه مردمی است که در خفا و سانسور زندگی می کنند. مردمی که چنان در فقر و محرومیت و نا امیدی غرق هستند که دیگر شعر دردشان را درمان نمی کند و زخم‌های روانی شان را تسکین نمی دهد. مردمی که همه داشته‌هایشان به فنا رفته و در زیر چکمه‌های سرکوب و وحشت هر روز تهی تر و شکسته تر می شوند. مردمی که حرف زدن شان به قیمت محروم ساختن‌شان از ته ماندهٔ علایم حیات که مصرف کردن مولکول های اکسیژن است تمام می شود. فراموش نکنید که ما همانقدر‌ که در مقابل گفته های مان مسوول‌ایم در قبال سکوت کردن‌هایمان هم مسوول هستیم.

سپیده یلانی

منتشر شده در Uncategorized

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.