رفتن به نوشته‌ها

Mustapha Samady مطالب

پا به ماه

“پا به ماه” داستان کوتاه زنی است که درد زایمان زودتر از موعد معمول به سراغش می‌آید. داستان در شب اتفاق می‌افتد و زن بدون اینکه حتی شوهرش را بیدار کند، سعی می‌کند بچه‌اش را تک‌وتنها به دنیا بیاورد….

دانلود

تجسم غیبت زن افغانستانی

زنمرگی

نوشته‌ای از سمیرا عرفان


این نوشته سفیدخوانی اثر تازه‌ مصطفا صمدی، شاعر هراتی به نام «زنمرگی» است که به غیبت زن افغانستانی در وضعیت کنونی کشور پرداخته است. در ابتدا به چندوچون این غیبت اشاراتی می‌رود و در ادامه کتاب زنمرگی بیشتر گشوده می‌شود. اگر در گذشته به ‌رغم تلاش‌های راستین و حاشیه‌داری که برای حضور زنان صورت می‌گرفت، تصویر پر‌رنگی از آنان به چشم نمی‌آمد، امروزه زنان در افغانستان، سوگ‌مندانه در غیبت کامل قرار داده شده‌اند. چه چیزهایی زن افغانستانی را در غیبت قرار می‌دهند؟

یکی از عواملی که زن را در غیبت قرار داده، خلای تفکر در کشور است. بی‌سوادی باعث شده که مرد افغانستان، سلطه‌جوتر و زن افغانستان، ناآگاه و بی‌مساله، حتا غافل از حقوق خویش بار آید. در طول تاریخ کشور، زن به‌عنوان وسیله پنداشته شده، حق زن، ارزش‌های زن و انسان ‌بودن او نادیده گرفته شده است. همیشه زنان از صحنه‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی رانده شده‌اند و مناسب‌ترین مشغله، کار در خانه و زاد ولد برای آنان در نظر گرفته شده است. در اکثر مواضع و مواقع هم اگر حق حضور داشته‌اند، نمادین و سمبولیک بوده است. زن‌ستیزی و مردسالاری از نصاب درسی مکاتب ما شروع می‌شود و این نصاب، مبادا بیشتر از این فاجعه‌بارتر شود. در کتاب صنف اول یا دوم، به ‌یاد دارم که نوشته بود: «جمشید سودا می‌آورد. لیلا خانه را جاروب می‌کند.» یک بچه از کودکی از درس مکتب یاد می‌گیرد که دخترها برای کار در خانه‌اند.
در کنار خلای اندیشیدن و بی‌سوادی، عامل دیگری که زن را در غیبت قرار می‌دهد، افکار ایدیولوژیک دینی است. افکار دینی در جامعه‌ غافل، حمایت‌گر افکار سرکوب‌گرانه‌ مردان شده است. زمانی که محدودیت از زبان دین به خورد مردم داده شود، جای هیچ‌گونه ادله و استدلالی باز نمی‌ماند؛ زیرا سلطه‌جو، سخن خود را سخن خدا می‌پندارد.
فرهنگ قبیله‌ای افغانستانی نیز زن را محدود ساخته است. ازدواج‌های زیر سن، ناموس‌ دانستن زن، بد دادن و زبان‌زدتر از همه، غیرت افغانی بندهایی بوده‌ که دامن زن را رها نکرده‌اند. فرهنگ قبیله‌ای کشوری، چنان با قوت حضور دارد که تا کنون هیچ‌گونه نقدی را ندیده و چه بسا که تهی از استدلال و منطق است. افتخار این نوع فرهنگ، شامل هر چیزی می‌شود که به تاختن و ظلم و جبر، ارتباط دارد. تازیانه ‌زدن زنان این ‌روزها به دلیل دوست‌ داشتن یا برون‌ شدن از خانه بدون اجازه‌ مرد، دوباره به امری استخوان‌سوز شایع بدل شده است.
بنا بر باور اصل ‌و ‌فرع، مرد موجود نخستین پنداشته می‌شود و زن فرع او است که از وجود او پدید آمده است. بنابراین، اراده با اصل بوده و فرع دنباله‌رو قرار می‌گیرد. در مناسبات اجتماعی سنتی، مرد نفقه‌پرداز و تصمیم‌گیر است، در حالی که زن معاصر کارآفرین است. در مناسبات اجتماعی متقدم، زنان در کنار مردان معنا می‌یابند، در حالی زن معاصر، به‌عنوان یک جنس مستقل مطرح است. این‌همه نشانگر این است که در افغانستان، جدا از تعداد خانم‌های آگاه و مبارز که وجودشان به‌سختی برای عام مردم قابل پذیرش است یا اصلاً قابل پذیرش نیست، اقتدار که خود امری مستبدانه است، همیشه با مرد بوده است. چرا زن در غیبت قرار گرفته است؟ زیرا مرد نخواسته در اقتدارش کاهش پدید بیاید. این باورها چنان قوت‌مند هستند که حتا در زنده‌گی معاصر هم هر جایی ممکن است خودشان را نشان دهند؛ ولی موجودیت این باورها به هیچ‌وجه دلیلی به پذیرفته‌ بودن آن‌ها نیست.
متاسفانه شرایط کنونی افغانستان، چنان نفَس‌ها را حبس کرده که این مساله‌ مهم و بسیاری از مسایل دیگر، امکان مطرح ‌شدن را نمی‌یابند. مصطفا صمدی، شاعر هراتی، در تازه‌ترین اثرش، می‌خواهد امید و انگیزه را از نو خلق و غیاب زن افغانستانی را مساله‌سازی کند.

«زنمرگی» کتاب جدید مصطفا صمدی است که با صفحات خالی از کلمه در هشتم مارچ به نشر رسیده که در واقع ایجادکننده‌ متن ذهنی است. کتاب صدصفحه‌ای او حاوی کلمات نیست؛ اما سخنان فراوان می‌گوید. همان‌طوری که شاملو می‌گفت: سکوت، سرشار از نگفته‌ها است. این کار هنری، فریادی اعتراضی است که در زمانی مناسب (۸ مارچ) و زمانه‌ مناسبت‌یافته (دوره‌ تاریک کنونی کشور) با نمادهای موجود در کتاب، معنامندی وسیعی در به ‌تصویر کشیدن روزمرگی زن افغانستانی خلق می‌کند. ارچند مستقیم با کلمات چیزی نمی‌گوید، اما سکوت آن‌طوری بیان شده که تا عمق وجود آدمی رسوخ می‌کند و انگیزه‌ چندبرابر ایجاد می‌کند.

تداعی مفاهیم در کتاب زنمرگی

مصطفا صمدی از نمادها کار گرفته و این نمادها، دقیق انتخاب شده‌اند؛ زیرا همه ساز یک‌سان می‌زنند و مخاطب را در یک فضا قرار می‌دهند. طرح جلد کتاب، نام کتاب و خالی ‌بودن برگ‌های کتاب از کلمات، در کنار هم معنا می‌یابند و مناسبت خلق می‌کنند. این تکه‌ها، شبیه تکه‌هایی از یک پازل، وقتی چیده می‌شوند، تصویری دقیق از غیبت زن افغانستانی ارایه می‌دهند. هر کدام از این تکه‌ها با آن‌که در کلیت‌شان نقشی دیگر دارند، در تنهایی باز بیانگر جوانب مساله‌ غیبت زن در کشور است.

نام کتاب و روزمره‌گی زن افغانستانی

بار اول که با نام کتاب «زنمرگی» روبه‌رو شدم، «ر» را به‌شکل ساکن خواندم و زن را با مرگ مرتبط پنداشتم که البته چنین خوانشی هم ممکن است و نویسنده‌ کتاب ممکن متوجه‌ این مساله است. این خوانش، با زنده‌گی زن در افغانستان، مناسبت دارد و خاطرات آزاردهنده‌ای را به یاد هر فرد آگاه زنده می‌کند. در خوانشی دیگر، بخش دوم نام (مره‌گی) با تشدید واج، یادآور «روزمره‌گی» است و با توجه به بخش نخست اسم کتاب، بیانگر روزمره‌گی زن است؛ زن افغانستانی که روزمره‌گی مشقت‌باری را می‌گذراند.

سفیدنمایی حضور

در برگ‌های کتاب زنمرگی، یک کلمه هم وجود ندارد. سفیدِ سفید است؛ اما در خود این خلا، هدفی نهفته است. آفرینش‌گر اثر در واقع، از خلا استفاده کرده و آن را من‌حیث نماد به کار گرفته است، برای این‌که سفیدی صحنه‌ اجتماع و سیاست و فرهنگ و… از حضور زنان را نشان بدهد و به رخ هر کسی که با این اثر مقابل می‌شود، بکشد. نام کتاب با این سفیدگذاری صفحات به مخاطب کمک می‌کند که در خلق معنای غیاب زن افغانستانی توفیق حاصل کند.

بینامتنیت بی‌شعوری

خالق کتاب زنمرگی، جلد کتابش را طوری طرح کرده که در یک بینامتنیت، ذهن مخاطب را به سمت کتاب بی‌شعوری اثر خاویر کرمنت هل می‌دهد. مصطفا صمدی با استفاده از جلد کتاب بی‌شعوری، البته با تصرفی که در چهره‌ شخص جلد آورده و آن را به یک زن چادری‌پوش تغییر داده، مساله‌ بی‌شعوری را هم وارد پازل می‌کند و عاملیت آن را در معادله‌ رابطه‌ زن و مرد افغانستانی نشان می‌دهد. او می‌خواهد این را بیان کند که زن افغانستانی از دست بی‌شعورها به فریاد آمده است؛ زیرا شخصی که در طرح جلد، عکس آن آمده، شخصی است که چادری بر سر دارد و دو دست را بر دو گوش گذاشته، با دهانی گشاده جیغ می‌زند؛ اما به نظر نگارنده، این فریاد با واقعیت سکوت در کشور، تناقض دارد. متاسفانه فریادها در داخل کشور، در گلوها مانده است. همان‌طوری که صحنه پر از غیاب زن است، سکوت هم همه‌جا با هزار زبان در تکلم است. این پارادوکس، می‌تواند طوری دیگر هم خوانده شود و آن این‌که آفرینش‌گر کتاب، خواسته خود اعتراض و فریاد را یادآوری کند، جدای از این‌که وجود دارد یا ندارد. یادآوری آن نیز می‌تواند خلق انگیزه و برانگیزی اراده باشد.

نام کتاب «زنمرگی»، جلد کتاب با تصویری از زن چادری‌پوش در ارتباط با کتاب بی‌شعوری و سفید بودن صفحه‌های کتاب از کلمه، مثل اجزای یک ‌شعر در یک چیدمان، تابلوی افغانستان خالی از تصویر زن را به نمایش می‌گذارند که این روزها از مهربانی در آن خبری نیست؛ آینده‌ای هراس‌ناک و سردرگم با کودکانی که ممکن است دیگربار سلسله‌جنبان مردسالاری به بار آیند و شبیه وضعیت کنونی ـ‌‌چنان‌چه خاویر کرمنت در کتاب بی‌شعوری می‌گوید‌ـ آنان هم مبادا دوست بدارند که همیشه خودشان برنده باشند و طوری رفتار ‌کنند که انگار دیگران چیزی نمی‌دانند و همه‌چیزدان خودشان هستند.

این نوشته اولین بار در روزنامه هشت صبح رسیده است.

زنمرگی

 نوشته‌ای از سپیده یلانی

اکسپرسیون ۱

تلگرام را باز می کنم می‌بینم پیامی از مصطفا صمدی دارم رویش با انگشتم ضربه می‌زنم و چشمم به پی دی اف کتاب می افتد‌. هیجان زده رویش کلیک می کنم شروع به دانلود شدن می‌کند. سخاوتمندی اش را در دلم تحسین می کنم؛ پی دی اف کتابی که در پستی دیروز نوشته بود “به زودی منتشر می شود” امروز برایم فرستاده است. خوشبختانه دانلودش خیلی وقت نمی گیرد؛ کتاب را باز می کنم. زمینه طرح جلد کتاب یاد آور نقاشی مشهور ادوارد مونک به نام “جیغ” است شخصیتی که در تصوير به چشم‌می‌خورد چادر برقع به سر دارد و دستانش را بر روی گوش هایش گرفته است. برقع به نماد اسارت و انزوا برای زن افغانستانی تبدیل شده که چون سلولی انفرادی او را از ماحولش جدا می سازد ‌و به او اجازه نمی دهد که بتواند با دیگران ارتباط بر قرار کند، به او اجازه نمی دهد که خودش باشد و به حیث انسانی مفید در‌جامعه نمایان شود. در واقع نماد عقب ماندگی و ناتوانی و نبودن است. در نقاشی ادوارد مونک دو نفر دورتر از سوژه اصلی حضور دارند اما در این طرح جلد تنها زنی در اسارت برقع به چشم می خورد و فضایی ملتهب و وحشت زده. تمام عناصر موجود در تصویر نابودی و نا بسامانی را جیغ می کشند. نام کتاب زنمرگی است. ترکیب بدیع و تفکر برانگیزی که دو پدیده انکار ناپذیر را در خود جمع کرده زن که زندگی‌بخش به انسانهاست حال با کلمه مرگ همنیشین شده است. مرگ پدیده ای که زنان امروز افغانستان‌ دارند با تمام وجود آن را تجربه می کنند آن را زندگی‌ می کنند. خیلی توان فرساست که چنین کش دار مرگ را زندگی کنی. مثل مرده‌‌های هفت هزار ساله حق شهروندی نداشته باشی حق فعالیت اجتماعی سیاسی نداشته باشی، مانند مرده‌ها نتوانی درس بخوانی، کار کنی، پارک بروی، موسیقی گوش بدهی، باشگاه ورزشی بروی، حمام گرم در سرمای زمستان تجربه کنی، پیشرفت کنی افتخار رقم بزنی امیدوار باشی و… همهٔ ویژگی‌های مشترک با مرده ها را دارد اما وضع مرده‌ها صد شرف دارد بر حال و روز زنان زنده به گور شده افغانستان. لااقل مرده‌ها مجبور نیستند جارو کنند، رخت بشویند، غذایی بپزند که از زهر به کام شان تلخ تر است مجبور نیستند هر شب مرد گرد و خاک زده و غمگینی را تحمل کنند که یک تنه دارد زیر بار مخارج زندگی کمرش خم می شود مردی که شرمنده دخترانش است که نمی تواند آنها را با سواد کند نمی تواند دل شان را خوش بسازد، نمی تواند نگران فردا نباشد فردایی که حکومت هیچ برنامه ای برای ارتقای کیفیت زندگی مردم ندارد برای افزایش سوادشان، برای اقتصاد، و هزار ‌ و یک کوفت و زهرمار دیگری که انسان امروزی ضرورت دارد. مردی که اعصابش سیر و سرکه واری دارد در میان ناملایمات روزگار می‌جوشد و خشمش را نثار زنی می کند که نمی داند چرا خدا او را خلق کرده. آری مرد‌ه ها این امتیاز را دارند که مجبور نیستند انسان های افسرده و پریشان اطراف شان را تحمل کنند. آنها مجبور‌ نیستند هر روز با یک خبر جدید در مورد جنایت، خودکشی، تیر باران شدن، وضع محدودیت، فرزند فروشی کلیه فروشی و… قلب شان آتش بگیرد و روح شان شکنجه شود.
زنان این سرزمین دو سال است که مرده اند اما فقط برنامه کفن و دفن شان ظاهرا به تعویق افتاده. البته مردان هم وضع بهتری از زنان ندارند.
شناسنامه کتاب می خوانم مقابل کلمه ناشر نوشته: نشر غوغا نام انتشارات‌ را قبلا نشنیده بودم. انگشتم را بر روی صفحه مبایل می کشم تا وارد متن کتاب شوم چند صفحه را بررسی می کنم سفید است هر چه انگشتم را رو به بالا حرکت می دهم با صفحات سفید بیشتری مواجه می شوم که تنها نام نویسنده و صفحه در آن درج است. ذهنم از مواجهه با کتابی سفید غافل گیر شده است. حرکت انگشتم نا خودآگاه سریعتر بر روی صفحه مبایل حرکت می کند حس کسی را دارم که ناگهان با جسد بی جان عزیزترین فرد زندگی اش مواجه شده و با سرعت دارد او را تکان می دهد و التماس می کند که فقط یک جمله بگو فقط یک جمله و چنین خاموش و سریع ۱۰۰ صفحه کتاب به اتمام می رسد و قطرات درشت اشک از گونه هایم بر روی صفحه مبایل فرو می غلتد. گویا با حقیقی ترین تصویر‌ خودم مواجه شده ام. من نوعی که مرده ام و حرف زدن و شعر سرودن در موردم معنا و سودی ندارد.
چنین برای سوگواری‌ام صفحات باید طولانی سکوت کننند چنان که جهان سکوت کرده و حتی خدا سکوت کرده است.

اکسپرسیون ۲

چرا من انتظار داشتم که در این کتاب شعری بخوانم مگر غیر از این است که حتی در دلنشین ترین شعری که در مورد انسان امروز افغانستان گفته شود شاعر کاری غیر از زیباسازی فاجعه انجام نداده است؟ مگر درد بیش از ۳۰ میلیون انسان اسیر و تحت ستم در واژه و تصویر می گنجد که شاعری بخواهد آن را ماده آفرینش شعرش فرار بدهد؟ به قول آدرنو بربریت است که ما بخواهیم در مورد چنین فاجعه ای شعری بنویسیم.

اکسپرسیون ۳


ساختار این کتاب آگاهانه و خلاقانه برای اعتراض علیه وضعیت تنظیم شده است شاعر با ننوشتن ‌و صفحات خالی چاپ کردن خواسته سکوت را معنامند بسازد و عمق فاجعه را نشان بدهد.سفیدی که گویای حال روز سیاه مردمی است که در خفا و سانسور زندگی می کنند. مردمی که چنان در فقر و محرومیت و نا امیدی غرق هستند که دیگر شعر دردشان را درمان نمی کند و زخم‌های روانی شان را تسکین نمی دهد. مردمی که همه داشته‌هایشان به فنا رفته و در زیر چکمه‌های سرکوب و وحشت هر روز تهی تر و شکسته تر می شوند. مردمی که حرف زدن شان به قیمت محروم ساختن‌شان از ته ماندهٔ علایم حیات که مصرف کردن مولکول های اکسیژن است تمام می شود. فراموش نکنید که ما همانقدر‌ که در مقابل گفته های مان مسوول‌ایم در قبال سکوت کردن‌هایمان هم مسوول هستیم.

سپیده یلانی

زن‌ها به‌پا خاسته‌اند

آفتاب را گروگان گرفته‌‌اند و
روز را
امید قحط است و
شب بر گُرده‌ها سوار

ما در زوالِ زمان ایستاده‌ایم
نان از  سفره و
آب از کوزه گریخته

زالوها به جان مردم افتاده‌اند

ابلها طالبا!
زنهار
زن‌ها به‌پا خاسته‌اند

شعر تازه

ما یک خانواده بودیم
با ذائقه‌های مختلف
غذای مشترکی نداشتیم
فقط همدیگر را تحمل می‌کردیم 
و وقتی گرسنه می‌شدیم
معده فرمان می‌داد
به بشقاب‌ها حمله می‌کردیم 
چنگال‌ 
    پنجه می‌انداخت در هوا 
چاقو
    رقص‌کنان فرو می‌رفت در گوشت
می‌چرخید و می‌چرخید
خون فواره می‌زد 
و ما 
    حریصانه گوشت هم را می‌خوردیم
استخوان هم را ولی دور نمی‌انداختیم
بلند می‌کردیم
 و بر سر هم می‌کوبیدیم
           به نشانه‌ی پیروزی

ما یک خانواده بودیم 
با همسایه‌گان همدل
یکی نمک می‌پاشید
یکی تماشاچی بود
یکی چنگال تعارف می‌کرد
یکی چاقو
یکی چاره را در چرا می‌دید
یکی در جدایی
و یکی در
           در
            پدر 
           مادر 

ما یک خانواده بودیم
پدر سهمش را جدا کرده بود 
مادر از غصه سیر 
خواهر دل بسته بود به باغچه
و من به دلایل خیلی پساپست مدرن 
از خانه گریختم
تا در گوشه تنگی از برلین 
                        به این فکر کنم؛ 
خانه یعنی کو؟
خانواده یعنی چند؟
زندگی یعنی که چی؟

دردستان

یک کُرد در آوار
یک سوری در حلب
یک زن در کُندز
درد در نواحی مختلف
مختلف عمل می‌کند
مثلن
من فقط سرم درد می‌کند
تو دست داده ‌ای
از دست
او همه چیز

ما درد مشترک نیستیم
ماحصل یک تجربه ‌ایم
به هم ربط داریم
تو آنجا گلوله می ‌خوری
من اینجا
پناهندگی می‌گیرم


ترجمه این شعر به زبان‌های دیگر
آلمانی
چینی
یونانی

تو

می خواستم بگویم ماه
تو پیدا شدى
می‌خواستم بگویم دریا
تو پیدا
می خواستم بگویم وطن
تو


تو آمدى که ماه سیبی دهد
مثل گونه‌هات
به ساحل بریزد دریا
از شوق ات
و مصداق پیدا کند وطن
در آغوشت

تو پیدا شدى
که گم شوم
بین اینهمه تو

من هم آدمـم

براى ده سالگی م

بیست سالگی

حتی سی

که پا نگذاشته هنوز متاسفم

متاسفم

پاهایم نمیرسید

که توپ را از زمین خودى دور کنم

میتوانستم فقط دریبل بخورم

از پوچک ها سوت بسازم

و باخت را ببرم

متاسفم پسر شجاعی نبوده ام

که از گونه های سمیه سیبی بدزدم

انگشت، زیر اشک هاى آمنه بگذارم

و از محمـد، کـه پاهـاى سـر بـه فلـک کشیده ی قشنگی داشت

در مسـجد

کفش هاى نایلونی ام را دریغ نکنم
متاسفم براى محمد، آمنه، سمیه

و متاسفم براى تو دوست دختر خوشگلم

که بی مهابا ولم کردى

ولت کردم

و هر دو ول شدیم
که شکست هاى زیادى بخوریم

در مدرسه، دانشگاه، حتی محل کار

که کارگران زیادى متاسف اند

دهان هاى زیادى

و دست هاى زیادى

که دراز شده اند

تا دست درازى نکنند

و از قرص نان ماهی بدزدند

قرص تر از شب هاى چهارده زیباتر خوشمزه تر

براى تمام جنگ هائی که نرفته ام
تیرهائی که نخوردم

براى زندگی که مجبورم کرد خودم نباشم

براى ده سالگی
بیست سالگی

براى متاسفم، متاسفم

برادریدن

طالب ‌مرا‌ بُکش، ‌تو‌بُکش

بین‌ من‌ و ‌تو‌ اتفاق‌ها‌ قاتل ‌اند

من‌ مرگ‌ مستقیم‌ زخم‌های‌ ناسورم

جور ‌مرا ‌تو‌ بَکش، ‌تو‌ بُکش

از‌ پرنده‌ که ‌احتمال ‌پریدن‌ است

آسمان ‌را‌ بگیر، ‌تو‌بگیر‌

تکلیف‌ چشم‌های‌ مرا ‌روز‌ روشن ‌نمی‌کند

آتش‌‌ بزن ،‌تو ‌بزن

این‌ دردها ‌دنبال‌ در ‌نیست‌

مرا‌ به‌رهای‌ خودم ‌ول‌ نکن

‌ نبردارم‌ از‌ برادری‌ برادر


این‌دست‌‌ها‌ مشتاق‌ دوستی‌ست

بفشارمم!
چشم‌هایم‌ را‌ببند

می ترسمم!


بعدا ‌مرا‌بکُش

بچه های خلف

از بچه‌های خلف چیزی شنیده‌ای؟
ما بچه‌های خلفیم 
مثلن
دموکراسی که به خانه آمد
مادرم تخت‌اش را جدا کرد
پدر، با جای‌نماز حق به جانب‌ش
به بانیان این روند لعنت فرستاد
و ما
ساکنان این اردوگاه کم اتاق
در انتظار آتش بس
گوش‌هامان به زنگ
کاسه‌هامان به دست