رفتن به نوشته‌ها

برچسب: من هم آدمم

تو

می خواستم بگویم ماه
تو پیدا شدى
می‌خواستم بگویم دریا
تو پیدا
می خواستم بگویم وطن
تو


تو آمدى که ماه سیبی دهد
مثل گونه‌هات
به ساحل بریزد دریا
از شوق ات
و مصداق پیدا کند وطن
در آغوشت

تو پیدا شدى
که گم شوم
بین اینهمه تو

من هم آدمـم

براى ده سالگی م

بیست سالگی

حتی سی

که پا نگذاشته هنوز متاسفم

متاسفم

پاهایم نمیرسید

که توپ را از زمین خودى دور کنم

میتوانستم فقط دریبل بخورم

از پوچک ها سوت بسازم

و باخت را ببرم

متاسفم پسر شجاعی نبوده ام

که از گونه های سمیه سیبی بدزدم

انگشت، زیر اشک هاى آمنه بگذارم

و از محمـد، کـه پاهـاى سـر بـه فلـک کشیده ی قشنگی داشت

در مسـجد

کفش هاى نایلونی ام را دریغ نکنم
متاسفم براى محمد، آمنه، سمیه

و متاسفم براى تو دوست دختر خوشگلم

که بی مهابا ولم کردى

ولت کردم

و هر دو ول شدیم
که شکست هاى زیادى بخوریم

در مدرسه، دانشگاه، حتی محل کار

که کارگران زیادى متاسف اند

دهان هاى زیادى

و دست هاى زیادى

که دراز شده اند

تا دست درازى نکنند

و از قرص نان ماهی بدزدند

قرص تر از شب هاى چهارده زیباتر خوشمزه تر

براى تمام جنگ هائی که نرفته ام
تیرهائی که نخوردم

براى زندگی که مجبورم کرد خودم نباشم

براى ده سالگی
بیست سالگی

براى متاسفم، متاسفم

هر چیز نهایتی دارد


هر چیز نهایتی دارد
نهایت قلک هاى پنج ده سالگی
تفنگی ست
که آب می‌خورد از خشاب
نهایت جنگ حتی
حماقتی ست در لباس کابل
دینامینی لا ِى پاى بودا
و تفنگی ست بر پیشانی غزنی
که سرش نمی شود
با شقیقه بازى کند
یا کودک


هرگز به سیب
در دست دخترى
فکر کرده اى آیا!؟
نارنجکی ست
که آن هم نهایتی دارد
مثل همان قلک
همان تفنگ

پیک


داشتم چاى صبح را در گلو می‌چکاندم
که در زد
بی آنکه تنم را پیرهن کنم
وارد شد
کمر باریکی بغل کردنی
افتاده روى میزى به این خوشگلی
که قبلن اگر بود قطعن تو بودى
و من شبیه حال فعلن نمی شدم
که کم بیاورد این پیک خوردنی


تو صاحبخانه ى این دل در بدرى
درى بزن
درآ


شعر مصطفا صمدی از مجموعه من هم آدمم

عکس یادگاری


جهان آهوى خوش و خالیست

همه را وادار میکند که بگویند

عده ای از جناح چپ

عده ای از چپ هاى بی جناح

عده اى از سوسیال آنارشیسم خیالی

که داغیست بر پیشانی بشر

عده اى هم از سوسیال کمونیست

که هنوز مارکس شیرشان میدهد

در چین/ کوبا

و روسیه که پا سفت کرده در پوتین


و هستند عده اى به بهانه نظم جهانی

با مدیا، این مخدر غول پیکر

رئیس جمهور به خورد جهان میدهند

تا عراق غرق شود در بین النهرین

کابل مردمان ش را بالا بیاورد

که کاپیتالیسم

این برند پر فروش در بورس نفس بکشد

و نـاوگان زیادتـرى بـا پرچم هـاى دموکراسـی در آبهـاى خلیـج
شـنا کنـد

و اعراب

اعراب نفت خور

که جز براى پول سبیل چرب نمی کنند

با لوله هاى نفت

همچنان که خون زمین را می مکند

مصادره می کنند لوله هاى تفنگ را

که صادر کنند از پاىتخت

بن لادنی به افغانستان به یمن

و بلولند با بلوند هاى بیشترى در تخت
آخ که چقدر دموکراسی خوب است

چقدر صلح زیباست

چقدر دلم میخواهد

در سازمان ملل عکس یادگارى بگیرم

و چقدر دلم می خواهد

حق با دوست دخترم می بود

با عاشقانه هاش گریه هاش

و انگشت هاى استوانه اش

که دیر یا زود ارتکابی فجیع را به آغوش خواهد کشید


نه، جهان مأمنی براى عاشقانه هاى تو نیست

افغانستان یست پیر

اعرابی نفت خور

افریقائی گرسنه

و گربه ای ست که حیایش را از دست داده

همه را وادار می کند که بگویند

من هم که میخواستم شعر بنویسم

به چنین گزار روزنامه اى دچار شدم

که هنوز باید لُنگ بی اندازد پیش شعر

تق تق

تق تق تق 

صدای در نیست

موسیقی آشپزخانه ست

که کفگیرش به ته دیگ

تق تق تق

صدای کفگیر نیست

صدای در است

و مردی با حکم تخلیه

با کلت و شلوار

در رژه پشت در 

تق تق تق

صدای در نیست

کفگیر نیست

صدای کفش‌های مردی‌ست

که بر پوست سرت خزیده 

بر مغز استخوانت

و هی می‌خزد

هی زخم می‌زند

تق تق تق

صدای در است

صدای کفگیر

صدای کفش‌های …


شعر تق تق به زبان انگلیسی

شعر تق تق به زبان آلمانی

ناف جهان را با بدبختی بریده اند

ارتفاعات همیشه وسوسه انگیز‌ست

سقوط از بدبینی من نیست

از بدبینی من نیست

که معتادى 

تنهاتر از فيلسوف

 تزریقِ معنا می‌کند به خود

 انسان

 بی‌آنکه زورش به مورچه‌ای برسد  

له می‌شود زيرِ پا

و مُلا عمر 

 آری مُلا عمر 

بی آنکه تشبیهی به دزد دریایی داشته باشم

 در سرزمینی کوهستانی لنگر انداخته‌ست

نه دوست من

 از بدبینی من نیست 

ناف جهان را با بدبختی بریده‌اند

 و این‌که پول در عربستان 

همزمانِ فقرست در افغانستان 

تناقضی‌ست در عین تفاهم

که آب از آبش تکان نمی‌خورد 

جهان

‍ ‍ جهان می‌تواند نابرابرى کند
غُصه‌ای را به سومالی گره بزند
موشکی را به فلسطین
می‌تواند
زیر جهنم مرگیِ برمه دستخط بگذارد
بگذارد شویى در بُرج العرب
یا فنجانى چای سبز
روى میز میلیونرى در دل اقیانوس
جهان مانکنی‌ست در شانزه لیزه
گُرگی‌ست در وال استریت
زنی‌ست در کابل
که روسری‌اش در باد می‌سوزد
جهان می‌تواند نابرابرى کند
می‌تواند جهان
تو هم می‌توانی
می‌توانى به جان جهان
جهانِ این شعر بیفتى
که فُرم خوبی ندارد
و مثل من که سال‌هاست
فُرم خوبی ندارم
دست و دلش می‌لرزد


شعر مصطفا صمدی از مجموعه من هم آدمم

جهان

این شعر به زبان انگیسی