ما یک خانواده بودیم
با ذائقههای مختلف
غذای مشترکی نداشتیم
فقط همدیگر را تحمل میکردیم
و وقتی گرسنه میشدیم
معده فرمان میداد
به بشقابها حمله میکردیم
چنگال
پنجه میانداخت در هوا
چاقو
رقصکنان فرو میرفت در گوشت
میچرخید و میچرخید
خون فواره میزد
و ما
حریصانه گوشت هم را میخوردیم
استخوان هم را ولی دور نمیانداختیم
بلند میکردیم
و بر سر هم میکوبیدیم
به نشانهی پیروزی
ما یک خانواده بودیم
با همسایهگان همدل
یکی نمک میپاشید
یکی تماشاچی بود
یکی چنگال تعارف میکرد
یکی چاقو
یکی چاره را در چرا میدید
یکی در جدایی
و یکی در
در
پدر
مادر
ما یک خانواده بودیم
پدر سهمش را جدا کرده بود
مادر از غصه سیر
خواهر دل بسته بود به باغچه
و من به دلایل خیلی پساپست مدرن
از خانه گریختم
تا در گوشه تنگی از برلین
به این فکر کنم؛
خانه یعنی کو؟
خانواده یعنی چند؟
زندگی یعنی که چی؟