رفتن به نوشته‌ها

برچسب: مصطفا صمدی

دو انگور سبز

دو انگور سبز
دو سیب سرخ
دو لبوی داغ
این ها را گفتم که از تو گفته باشم

مشتاق 
ناگزیر
سرگردان
این‌ها را گفتم که از خودم

بگذار بی پرده‌تر بگویم
دلم می‌خواهد از دور
از پشت این شکاف طولانی
دهانت را ببوسم
دلت را
و سوگلی چشمانت را

بگذار بگویم که گفته باشم

داربست

سر نیست آنچه بالا نگه داشته اى
بادکنکی ست بر داربست

دهن نیست،

آنچه بازش میکنی

سوراخی ست که سوراخ شده

مشت نیست آنچه گره کرده اى

سنگی ست که باید به سرت بخورد

که پائین بیاندازى اش

گِل بگیرى دهانت را


نه، تو مال این حرفها نیستی

تفنگ ات را بردار

به خیابان بریز

بگذار که حرف بزند

دلش را خالی کند

عِرق ملی


از‌ راهی که ‌ساخته‌ ای‌
نساخته ام ‌بهتر
هی‌بخند
هی‌بخور
هی‌ هم‌ بزن‌/‌ برهم‌ بزن
دو‌ سیر‌رشته، کمی‌ روغنُ‌/‌ کمی‌ آتش‌
از ‌آشی‌ که‌ پخته ‌ای‌ تنها ‌پیازش ‌از‌تو‌ بود
و‌من‌
دهان ‌سوخته ‌تر ‌از‌ آنم ‌که ‌بگو یم
‘’وطن ‌عشق ‌تو‌ افتخارم”
و‌از‌ راهی ‌که ‌نمی ‌رود، ‌بروم


این ‌جاده ‌در ‌دست ‌تعمیر ‌است
نرفته ام‌ بهتر
و‌ ازآشی ‌که‌ خورده ای
نخورده ام بهتر

دراز‌کشیده‌ام
آسمان‌ آبی‌تر ‌است
زیباتر‌‌‌
وقتی‌ به‌چشم‌ های‌ تو ‌می‌بینم
که‌یک‌ جفت‌ پرنده‌ را ‌می ‌دهد ‌پرواز

‌ بیهوده‌‌ زیبائی ‌تو
آن‌ خال ‌لبت ‌دل می برد‌ که‌چی؟
زیبایی‌ تو بیهوده‌ است
که ‌تلف ‌می‌ شود ‌کنج‌ این اتاق
لبی‌بده
کاری‌بکن
جای ‌درد‌
عشق ‌تو‌ می ‌جهد ‌در‌ رگانم
هی ‌مته ‌در‌ دهانم‌ نگذار
خانم ‌دکتر!
من‌برای‌چشم‌های ‌تو‌آمده‌ ام


این شعر و چند شعر دیگر را در وبسایت اقلیت بخوانید

هر چیز نهایتی دارد


هر چیز نهایتی دارد
نهایت قلک هاى پنج ده سالگی
تفنگی ست
که آب می‌خورد از خشاب
نهایت جنگ حتی
حماقتی ست در لباس کابل
دینامینی لا ِى پاى بودا
و تفنگی ست بر پیشانی غزنی
که سرش نمی شود
با شقیقه بازى کند
یا کودک


هرگز به سیب
در دست دخترى
فکر کرده اى آیا!؟
نارنجکی ست
که آن هم نهایتی دارد
مثل همان قلک
همان تفنگ

پیک


داشتم چاى صبح را در گلو می‌چکاندم
که در زد
بی آنکه تنم را پیرهن کنم
وارد شد
کمر باریکی بغل کردنی
افتاده روى میزى به این خوشگلی
که قبلن اگر بود قطعن تو بودى
و من شبیه حال فعلن نمی شدم
که کم بیاورد این پیک خوردنی


تو صاحبخانه ى این دل در بدرى
درى بزن
درآ


شعر مصطفا صمدی از مجموعه من هم آدمم

عکس یادگاری


جهان آهوى خوش و خالیست

همه را وادار میکند که بگویند

عده ای از جناح چپ

عده ای از چپ هاى بی جناح

عده اى از سوسیال آنارشیسم خیالی

که داغیست بر پیشانی بشر

عده اى هم از سوسیال کمونیست

که هنوز مارکس شیرشان میدهد

در چین/ کوبا

و روسیه که پا سفت کرده در پوتین


و هستند عده اى به بهانه نظم جهانی

با مدیا، این مخدر غول پیکر

رئیس جمهور به خورد جهان میدهند

تا عراق غرق شود در بین النهرین

کابل مردمان ش را بالا بیاورد

که کاپیتالیسم

این برند پر فروش در بورس نفس بکشد

و نـاوگان زیادتـرى بـا پرچم هـاى دموکراسـی در آبهـاى خلیـج
شـنا کنـد

و اعراب

اعراب نفت خور

که جز براى پول سبیل چرب نمی کنند

با لوله هاى نفت

همچنان که خون زمین را می مکند

مصادره می کنند لوله هاى تفنگ را

که صادر کنند از پاىتخت

بن لادنی به افغانستان به یمن

و بلولند با بلوند هاى بیشترى در تخت
آخ که چقدر دموکراسی خوب است

چقدر صلح زیباست

چقدر دلم میخواهد

در سازمان ملل عکس یادگارى بگیرم

و چقدر دلم می خواهد

حق با دوست دخترم می بود

با عاشقانه هاش گریه هاش

و انگشت هاى استوانه اش

که دیر یا زود ارتکابی فجیع را به آغوش خواهد کشید


نه، جهان مأمنی براى عاشقانه هاى تو نیست

افغانستان یست پیر

اعرابی نفت خور

افریقائی گرسنه

و گربه ای ست که حیایش را از دست داده

همه را وادار می کند که بگویند

من هم که میخواستم شعر بنویسم

به چنین گزار روزنامه اى دچار شدم

که هنوز باید لُنگ بی اندازد پیش شعر

باز/مانده گان

استعاره نیست افتادن
تشبیه نه
مجاز هرگز
از اینجا که من ایستاده‌ام
تا آنجا که تو
مرگ در جای ثابتی ایستاده است
چه فرقی می‌کند تو غمگین‌تر باشی یا من
جنگ به بازمانده‌گان مدال شجاعت نمی‌دهد
و ما باز/مانده‌ایم
مانده‌ایم چه کنیم با زندگی
که بازندگی نکنیم باز
و مثل شاه‌توتی سرخ
باز نیفتیم به افتادن

زندگی گلی‌ست پرپر
که عادت می‌کند به افتادن
مثل من
که دیگر هیچ شاه‌توتی غمگین نمی‌کند مرا
وقتی برای افتادن
پخش می‌کنند حلوا
بین در و همسایه
و حلوا استعاره نیست اینجا
مجاز نه
تشبیه هرگز

شکست

 

این‌که من کشوری بدون لشکر 
و تو لشکری با تمام قوا
مثلن
هر روز مردهای زیادی را زمین‌گیر می‌کند
چشم‌هایت 
که از کشتن گلوله‌تر اند
ابروانت
که از بریدن چاقوتر 

و خوشبخت مردی که از تو شکست بخورد 


شعر مصطفا صمدی از مجموعه بین دوری و دوزخ

رئیس جمهور

برای خنده دلایل زیادی وجود دارد 
برای گریه اما، دلایل بیشتری 
با این حال 
ما در متن معرکه جا افتاده‌ایم
روی گسلِ حادثه 
طرفدارانی شدیدن بی‌طرف
که نمی‌دانیم 
برای مرگ یک رئیس جمهور 
گریه کنیم
یا
جشن بگیریم


شعر مصطفا صمدی از مجموعه بین دوری و دوزخ