آفتاب را گروگان گرفتهاند و
روز را
امید قحط است و
شب بر گُردهها سوار
ما در زوالِ زمان ایستادهایم
نان از سفره و
آب از کوزه گریخته
زالوها به جان مردم افتادهاند
ابلها طالبا!
زنهار
زنها بهپا خاستهاند
آفتاب را گروگان گرفتهاند و
روز را
امید قحط است و
شب بر گُردهها سوار
ما در زوالِ زمان ایستادهایم
نان از سفره و
آب از کوزه گریخته
زالوها به جان مردم افتادهاند
ابلها طالبا!
زنهار
زنها بهپا خاستهاند
ما یک خانواده بودیم
با ذائقههای مختلف
غذای مشترکی نداشتیم
فقط همدیگر را تحمل میکردیم
و وقتی گرسنه میشدیم
معده فرمان میداد
به بشقابها حمله میکردیم
چنگال
پنجه میانداخت در هوا
چاقو
رقصکنان فرو میرفت در گوشت
میچرخید و میچرخید
خون فواره میزد
و ما
حریصانه گوشت هم را میخوردیم
استخوان هم را ولی دور نمیانداختیم
بلند میکردیم
و بر سر هم میکوبیدیم
به نشانهی پیروزی
ما یک خانواده بودیم
با همسایهگان همدل
یکی نمک میپاشید
یکی تماشاچی بود
یکی چنگال تعارف میکرد
یکی چاقو
یکی چاره را در چرا میدید
یکی در جدایی
و یکی در
در
پدر
مادر
ما یک خانواده بودیم
پدر سهمش را جدا کرده بود
مادر از غصه سیر
خواهر دل بسته بود به باغچه
و من به دلایل خیلی پساپست مدرن
از خانه گریختم
تا در گوشه تنگی از برلین
به این فکر کنم؛
خانه یعنی کو؟
خانواده یعنی چند؟
زندگی یعنی که چی؟
می خواستم بگویم ماه
تو پیدا شدى
میخواستم بگویم دریا
تو پیدا
می خواستم بگویم وطن
تو
تو آمدى که ماه سیبی دهد
مثل گونههات
به ساحل بریزد دریا
از شوق ات
و مصداق پیدا کند وطن
در آغوشت
تو پیدا شدى
که گم شوم
بین اینهمه تو
براى ده سالگی م
بیست سالگی
حتی سی
که پا نگذاشته هنوز متاسفم
متاسفم
پاهایم نمیرسید
که توپ را از زمین خودى دور کنم
میتوانستم فقط دریبل بخورم
از پوچک ها سوت بسازم
و باخت را ببرم
متاسفم پسر شجاعی نبوده ام
که از گونه های سمیه سیبی بدزدم
انگشت، زیر اشک هاى آمنه بگذارم
و از محمـد، کـه پاهـاى سـر بـه فلـک کشیده ی قشنگی داشت
در مسـجد
کفش هاى نایلونی ام را دریغ نکنم
متاسفم براى محمد، آمنه، سمیه
و متاسفم براى تو دوست دختر خوشگلم
که بی مهابا ولم کردى
ولت کردم
و هر دو ول شدیم
که شکست هاى زیادى بخوریم
در مدرسه، دانشگاه، حتی محل کار
که کارگران زیادى متاسف اند
دهان هاى زیادى
و دست هاى زیادى
که دراز شده اند
تا دست درازى نکنند
و از قرص نان ماهی بدزدند
قرص تر از شب هاى چهارده زیباتر خوشمزه تر
براى تمام جنگ هائی که نرفته ام
تیرهائی که نخوردم
براى زندگی که مجبورم کرد خودم نباشم
براى ده سالگی
بیست سالگی
براى متاسفم، متاسفم
طالب مرا بُکش، توبُکش
بین من و تو اتفاقها قاتل اند
من مرگ مستقیم زخمهای ناسورم
جور مرا تو بَکش، تو بُکش
از پرنده که احتمال پریدن است
آسمان را بگیر، توبگیر
تکلیف چشمهای مرا روز روشن نمیکند
آتش بزن ،تو بزن
این دردها دنبال در نیست
مرا بهرهای خودم ول نکن
نبردارم از برادری برادر
ایندستها مشتاق دوستیست
بفشارمم!
چشمهایم راببند
می ترسمم!
بعدا مرابکُش
از بچههای خلف چیزی شنیدهای؟
ما بچههای خلفیم
مثلن
دموکراسی که به خانه آمد
مادرم تختاش را جدا کرد
پدر، با جاینماز حق به جانبش
به بانیان این روند لعنت فرستاد
و ما
ساکنان این اردوگاه کم اتاق
در انتظار آتش بس
گوشهامان به زنگ
کاسههامان به دست
چمدانات را بستی
هواپیما را در آغوش گرفتی
تا خودت را آزاد کنی
هواپیما پرید
چمدان دهن باز کرد
تو هنوز در بندی
یادت میآید؟
که گفته بودم جنگ نام دیگر زندگیست
حالا ببین
ابولا آفریقا را گرفتهست
داعش خاورمیانه را
و آنجا هم که تو رفتهای
دیکتاتوری در کاخ گزینههایش را مرور میکند
از من اگر میشنوی
دوباره به خانه بیا
برگرد!
حتا بدون چمدان
حتا بدون هواپیما
دنیا از همینجا کنترل میشود
آفریقای گرسنه
غزهی مغموم
اعراب نفت خُور
افغانستان پیر
زمین چیزی در این حدودست
سیاره ای پنهان، زیر لوله های نفت
زیر لوله های تفنگ
زیر تیترهای درشتی
که هیچگاه زیباترش نکرده ست
جهان چیزی درین حدودست
آفریقای گرسنه
غزهی مغموم
اعراب نفتخوار
افغانستان پیر
دو انگور سبز
دو سیب سرخ
دو لبوی داغ
این ها را گفتم که از تو گفته باشم
مشتاق
ناگزیر
سرگردان
اینها را گفتم که از خودم
بگذار بی پردهتر بگویم
دلم میخواهد از دور
از پشت این شکاف طولانی
دهانت را ببوسم
دلت را
و سوگلی چشمانت را
بگذار بگویم که گفته باشم